۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

صدا از آن من نبود و نگاهم...

نگاهم از عشق خالي بود...

خدايا باخود چه كردم؟

چطور آن كلمه سه حرفي را ادا كردم... خدايا ...وقتي نگاهم از شور عشق خالي بود

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

بتي دارم كه هميشه با منه.

هيچ وقت صورتشو نديدم. نمي تونم تصور كنم چه شكليه. مهمه؟ نمي دونم. خوب اون يه بته پس حتما" خوش تيپ و باوقار هم هست.
بتم هروقت كه احساس نياز مي كنم نوازشم مي كنه، با يه حركت منو تو آغوش مي گيره، سرم رو تو سينه اش گم مي كنه، موهامو نوازش مي كنه و توي گوشم نجوا مي كنه "عزيزكم، بهانه زندگي ام، تا من هستم به هيچ چيز فكر نكن. منو داري واسه چي بايد غم تو چشمات خونه كنه. "

بتم خيلي شبها مياد كنارم، موهامو نوازش مي كنه و مي گه "مي دونم عزيزكم روز سختي داشتي، بيا سرت و بذار تو سينه ام تا برات لالايي هاي عاشقونه بخونم تا خواب مهمون چشمات بشه"

بتم صبح ها زيباترين لبخند دنيا رو به روم مي پاشه و با يه بوسه عاشقانه بدرقه ام مي كنه.

بتم وقتي بارون مي باره مي آد پيشم و دستم و مي گيره و باخودش زير بارون مي بره.

بتم عاشق ترين موجوددنياست... از اون عشق هايي كه هيچ وقت پيدا نمي شن.

...

وقتي چشمم رو به واقعيت باز مي كنم، من اون زن پر تلاش اي ام كه واسه هرچيزي جاي يه مرد تصميم مي گيرم و مرد زندگي ام هم عادت داره مثل يه بچه تو مشكلات خودشو كنار بكشه.
باورت مي شه كه من دنبال يه شغل دوم مي گردم؟ آقا فرمودن بهم ياد بده كه مي شه دوجا كار كرد، زندگي هم كرد.
منم بهش ياد مي دم. حتي اگه به قيمت نابوديم زيربار فشار زندگي تموم بشه.