۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

جمعه- صبح
حس آشپزي ام يه هو عود كرده، مي رم تو آشپزخونه و تا ظهر چهارجور غذا درست مي كنم : آش، كتلت، عدس پلو ويك عدد كيك
عطر زعفران و دارچين و وانيل خونه رو ورداشته. سر ظهر از بوي اين غذاها گرسنه ترين آدم دنيا مي شم!

جمعه- ظهر
ماست و خيار درست مي كنم، غذا رو واسه شوهر محترم و خواهر محترم ترش مي كشم و صداشون مي زنم : بچه ها بياين ناهار...
شوهر محترم نصف غذارو مي خوره و با بي ميلي مي گه : اصلا" اشتها ندارم...
خواهر محترم اش نصف غذا رو مي خوره و با بي ميلي مي گه : اشكال نداره اگه بقيه اش رو شب بخورم؟ ...

شنبه- ظهر
از عدس پلو مقداري مي برم ناهار شركت. دوستم مي چشد : چقدر خوشمزه شده، خودت پختي؟ بابا ايول!
با بي ميلي مي گم : آره من پختم!

شنبه - شب
با بي ميلي واسه آش نعناع داغ درست مي كنم. آش هم درحال گرم شدن است.
شوهر محترم : اين چه بوي گنديه راه افتاده؟
سر قابلمه حاوي آش را بر مي دارد و در ادامه مي گويد : من از اينا نمي خورم.
با بي ميلي جواب مي دم : واسه شما كتلت درست كردم.

امروز چهارشنبه است. هنوز از كتلتي كه جمعه درست كردم در يخچال داريم!
اين نياز توي همه زنها هست كه وقتي وقت مي گذارن واسه آشپزي، غذاهاشون با علاقه خورده بشه. چيزي كه در خانواده همسر من بي معني است و هر وقت هم راجع بهش حرف مي زنم متهم به شكم پرستي مي شم!

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

دالان بهشت يا تنگناي حسرت

يكي از اين رمان هاي عاشقانه مخصوص دختراي 19 20 ساله هر روز رو ايميلم مي اومد و من بي اعتنا ازش رد مي شدم، تا اينكه يكي از روزايي كه تو شركت سرم خلوت بود، گفتم يكمشو بخونم ببينم چيه. نمي دونم فصل هفتم بود كه باز كردم يا هشتم. بد نبود واسه وقت گذروني.
مخصوصا" كه مي شد يه سري جاهاشو نخونده رد كرد! تا فصل 24 اش به ايميلم اومده بود و من كه ظرف 1.5 ساعت همه اش رو خونده بودم (!!) تو نت دنبال بقيه اش گشتم كه اونم به سادگي پيدا شد و ما را تشنه لب نگذاشت D: با همون سرعت قبلي و به حذف برخي سطور تمومش كردم.
داستان دختري بود كه الان در 26 سالگي داشت گذشته اش رو تعريف مي كرد كه چطور در 16 سالگي با پسري 21 ساله ازدواج كرد و چطور دوسال بعد طلاق گرفتند و پسر رفت و دختر موند. و اينكه چطور عاشق موند و زجر كشيد تا اينكه آخرش پسره برگشت و اونم ازدواج نكرده بود و آخرش به هم رسيدن.
فقط تو بخش آخر اين رمان از قول دختر ماجرا بعد از رسيدن به محبوبش يك جمله بود كه حالم رو دگرگون كرد. دخترك با خودش زمزمه مي كنه " خدايا، اگه تو كمكم نكرده بودي، شايد اين كابوس لعنتي، دائمي بود و ما هم جزو همان بيچارگاني بوديم كه با زجر زندگي مي كنند و با حسرت از اين دنيا مي رن".
حالم بدجوري منقلب شد. احساس مي كردم اين كابوس لعنتي واسه من دائمي است.

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

از بي قراري هام

كلافه و عصبي ام.
مدت هاست از تو بي خبرم. ديروز وقتي پشت تلفن با حالتي كه كسي به ناشناس سلام بگويد سلام كردي، قطع كردم. مي دونم كه تو شماره ام رو نداري و شاكي اي از اينكه من شماره ات رو دارم، ولي چه كنم كه تو توي قلبم ثبت شدي. اون چند تا رقم هم يه نشونه ديگه از توست پيش من. شنيدن صدات فقط به من براي چند لحظه اين آرامش رو داد كه سالمي. اما چاره دلتنگي ها و بي قراري هاي من فقط يك سلام نيست.
اصلا" نمي دونم كه چرا اينقدربي تابت شدم اين چند روز... هيچ چيزي هم نمي تونه آرومم كنه.

دلم مي خواست صدام رو مي شنيدي، دلم مي خواست مي تونستم تو چشمات نگاه كنم و حرفامو بزنم، دلم مي خواست تو آغوشت باشم و تو چشات نگاه كنم و از گردنت آويزون بشم و حرفامو بزنم، بگم كه دلتنگتم، بگم كه كم آوردم، بگم كه چقدر بي قرارم...
و دلم مي خواد صداتو بشنوم... مثل اون روزي كه با صدايي آروم چندبار پشت هم چيزي رو تكرار كردي كه الان محتاج شنيدنشم...

كاش بودي... خيلي تنهام.

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

اوضاع شهر روز به روز بدتر مي شه و من بي خبر از تو روز به روز نگران تر...

كجايي؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

حرف امروز

احساس مي كنم نياز دارم باهات قهر كنم s-:

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

اين روزهاي بي تو چه سخت و چه دير مي گذرند عزيز دل!