۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

دالان بهشت يا تنگناي حسرت

يكي از اين رمان هاي عاشقانه مخصوص دختراي 19 20 ساله هر روز رو ايميلم مي اومد و من بي اعتنا ازش رد مي شدم، تا اينكه يكي از روزايي كه تو شركت سرم خلوت بود، گفتم يكمشو بخونم ببينم چيه. نمي دونم فصل هفتم بود كه باز كردم يا هشتم. بد نبود واسه وقت گذروني.
مخصوصا" كه مي شد يه سري جاهاشو نخونده رد كرد! تا فصل 24 اش به ايميلم اومده بود و من كه ظرف 1.5 ساعت همه اش رو خونده بودم (!!) تو نت دنبال بقيه اش گشتم كه اونم به سادگي پيدا شد و ما را تشنه لب نگذاشت D: با همون سرعت قبلي و به حذف برخي سطور تمومش كردم.
داستان دختري بود كه الان در 26 سالگي داشت گذشته اش رو تعريف مي كرد كه چطور در 16 سالگي با پسري 21 ساله ازدواج كرد و چطور دوسال بعد طلاق گرفتند و پسر رفت و دختر موند. و اينكه چطور عاشق موند و زجر كشيد تا اينكه آخرش پسره برگشت و اونم ازدواج نكرده بود و آخرش به هم رسيدن.
فقط تو بخش آخر اين رمان از قول دختر ماجرا بعد از رسيدن به محبوبش يك جمله بود كه حالم رو دگرگون كرد. دخترك با خودش زمزمه مي كنه " خدايا، اگه تو كمكم نكرده بودي، شايد اين كابوس لعنتي، دائمي بود و ما هم جزو همان بيچارگاني بوديم كه با زجر زندگي مي كنند و با حسرت از اين دنيا مي رن".
حالم بدجوري منقلب شد. احساس مي كردم اين كابوس لعنتي واسه من دائمي است.

۱ نظر:

  1. خدا برای همه است. به همه کمک میکنه.
    منتها دو تا شرط داره.
    این که خودت هم به خودت کمک کنی.
    و این که اصلا بخوای که کمک بشی!
    بیشتر وقتا سر یه لجبازی درون اعماق وجود خودمون نمیخوایم کمک بشیم.
    اون بیچارگانی که با زجر زندگی می کنن و با حسرت از این دنیا میرن، فرقشون با بقیه اینه که اونا این دو تا شرطو انجام ندادن.

    پاسخ دادنحذف