۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

از بي قراري هام

كلافه و عصبي ام.
مدت هاست از تو بي خبرم. ديروز وقتي پشت تلفن با حالتي كه كسي به ناشناس سلام بگويد سلام كردي، قطع كردم. مي دونم كه تو شماره ام رو نداري و شاكي اي از اينكه من شماره ات رو دارم، ولي چه كنم كه تو توي قلبم ثبت شدي. اون چند تا رقم هم يه نشونه ديگه از توست پيش من. شنيدن صدات فقط به من براي چند لحظه اين آرامش رو داد كه سالمي. اما چاره دلتنگي ها و بي قراري هاي من فقط يك سلام نيست.
اصلا" نمي دونم كه چرا اينقدربي تابت شدم اين چند روز... هيچ چيزي هم نمي تونه آرومم كنه.

دلم مي خواست صدام رو مي شنيدي، دلم مي خواست مي تونستم تو چشمات نگاه كنم و حرفامو بزنم، دلم مي خواست تو آغوشت باشم و تو چشات نگاه كنم و از گردنت آويزون بشم و حرفامو بزنم، بگم كه دلتنگتم، بگم كه كم آوردم، بگم كه چقدر بي قرارم...
و دلم مي خواد صداتو بشنوم... مثل اون روزي كه با صدايي آروم چندبار پشت هم چيزي رو تكرار كردي كه الان محتاج شنيدنشم...

كاش بودي... خيلي تنهام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر