۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

طبيعت زنانگي ام هرباريك جور خودش رو بروز مي ده. گاهي عصبي، گاهي دردناك، گاهي غمگين، گاهي بهونه گير، گاهي همه اش با هم ...
اين بار بهانه گيرم. دليل خوبي هم دارم كه هي با خودم نق بزنم.
خيلي بده كه آدم اونقدر تنها باشه كه واسه هيچ كسي نتونه بهونه گيري كنه، نتونه شكايت كنه، نتونه نق بزنه و خودشو يكم آروم كنه. مثل خيلي وقت هاي ديگه اي كه در تمام عمر 26 سالم خودم رو آروم كردم، بازم بايد به دلم هي نق بزنم، تو دلم هي بهونه بگيرم، با خودم غربزنم، از درو ديوار شكايت كنم ،اينقدر با دلم حرف بزنم تا آروم شه.
اين سرنوشت دل منه. بايد باهاش كنار بياد. هيچ وقت دلم حس نكرد يكي رو داره كه اين كارو مي تونه واسش بكنه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

امروز اين شكليم : ؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

وقتي بدوني ديشب عشقت با يك سبد گل و يك جعبه شيريني رفته خونه محبوب تازه اش خواستگاري چه حالي مي شي؟

من همون قد به هم ريخته ام. هيچ فكر نمي كردم تحملش اينقدر برام سخت و سنگين باشه.

اي كاش شيريني ها رو از شيريني فروشي الهيه نخريده باشيش... يادته كه؟ ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

عاشقت شدم ...
غروب بود و ونك از ازدحام لبريز. قرار بود همديگر رو ببينيم، روبروي چرم مشهد. من سروقت رسيدم مثل هميشه. تو هنوز نيومده بودي. منتظرت موندم. زياد. به صورت تك تك آدمها نگاه مي كردم تا پيدات كنم... بالاخره ديدمت از دور مي آمدي. سرت به موبايلت گرم بود. و نديدي كه چطور حسي در وجودم جوشيد. عاشقت شده بودم.

شب تولدت بود. وقتي مثل هميشه بعد از ساعتها انتظار ديدمت، به آغوشت اومدم. يادت هست؟ به گردنت پيچيدم.

بعد از اون شب ديگه هيچ وقت هيچ يقه پيراهني رو با رژ لبم قرمز نكردم.

عاشقت شده بودم، بسيار، هنوزهم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

برگرد...
خواهش مي كنم برگرد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

قلب من بازيچه تو نيست

گيج و مبهوتم...
دوسال پيش، امير آباد، حدوداي نه ده صبح بود كه واسه جفتمون تصميم گرفتي و منو گيج و مبهوت رها كردي. بي هدف و مبهوت مي رفتم و تو سرم اين جمله ات دور مي زد : "بين ما چيزي اتفاق نيفتاده"
من اون روز ويران شدم. در خودم شكستم. يادم مياد تا مدتها بعدش همون طور گيج و مبهوت بودم. يادم مي آد وقتي خواستگارم ازم خواست كه به عقد هم دربيايم، گيج تر و مبهوت تر از قبل نگاهش كردم و با ناباوري و صدايي كه از آن من نبود، گفتم "قبول" وقتي كه تو ديگه قرار بود نباشي، چه اهميتي داشت كي باشه. اينطوري لااقل خوانوادم از نگراني 5 سالشون در مي اومدن. پدرم 5 سال بود مي گفت شب ها از نگراني تو كه تنها تو تهران بي در و پيكر زندگي مي كني خواب راحت ندارم.
ديگه چه فرقي مي كرد. لااقل بابام ديگه نگران من نمي شد. مبهوت بودم وقتي گفتم قبول، وقتي مي رفتم خريد، وقتي ...

دوسال گذشت. با همه سختي هاش. به نبودنت عادت كردم. از اون ويرانه يه خونه خشت و گلي ساختم كه محكم نبود، اما لااقل تونستم يكم سرپاش كنم.
دوباره اومدي. اومدي تو زندگيم. گفتي كه هيچ وقت نتونستي فراموش كني. گله كردي كه زنها فراموش كارند و مردها نه. گفتي كه بين ما همه چيز بود.گفتي عاشقي هنوز...
حدوداي 9 صبح بود، پيغامتو ديدم. بازم جاي هردومون تصميم گرفتي. گفتي كه اين تصميم آخره. گفتي مي خواي بري و هيچ وقت ديگه برنگردي.
و من دوباره ويران شدم. الان دقيقا" همون آدم گيج و مبهوت دو سال پيشم. همون قدر ويران و خسته...
دو سال ديگه طول مي كشه تا از ويرانه ام بتونم يه موجود نرمال بسازم، اميدوارم دوسال ديگه دوباره تصميم نگيري تو زندگيم وارد بشي. ديگه طاقتشو ندارم...
يه لحظه چشماتو ببند
شايد منو يادت بياد
همون كه بهش گفتي يه روز
غير تو هيچ كس نمي خوام

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

لاف عشق

هيچ عشقي در دنيا وجود ندارد و همه فقط لاف مي زنند، حتي تو كه يكبار هم عشق را بي آبرو كرده بودي و حالا بيش از اين انتظاري نبايد مي داشتم.
خداي من، به من بگو نام حسم را چي بگذارم كه آنچه ديگران عشق مي نامند لاف است و حس من چيز ديگري است.