۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

قلب من بازيچه تو نيست

گيج و مبهوتم...
دوسال پيش، امير آباد، حدوداي نه ده صبح بود كه واسه جفتمون تصميم گرفتي و منو گيج و مبهوت رها كردي. بي هدف و مبهوت مي رفتم و تو سرم اين جمله ات دور مي زد : "بين ما چيزي اتفاق نيفتاده"
من اون روز ويران شدم. در خودم شكستم. يادم مياد تا مدتها بعدش همون طور گيج و مبهوت بودم. يادم مي آد وقتي خواستگارم ازم خواست كه به عقد هم دربيايم، گيج تر و مبهوت تر از قبل نگاهش كردم و با ناباوري و صدايي كه از آن من نبود، گفتم "قبول" وقتي كه تو ديگه قرار بود نباشي، چه اهميتي داشت كي باشه. اينطوري لااقل خوانوادم از نگراني 5 سالشون در مي اومدن. پدرم 5 سال بود مي گفت شب ها از نگراني تو كه تنها تو تهران بي در و پيكر زندگي مي كني خواب راحت ندارم.
ديگه چه فرقي مي كرد. لااقل بابام ديگه نگران من نمي شد. مبهوت بودم وقتي گفتم قبول، وقتي مي رفتم خريد، وقتي ...

دوسال گذشت. با همه سختي هاش. به نبودنت عادت كردم. از اون ويرانه يه خونه خشت و گلي ساختم كه محكم نبود، اما لااقل تونستم يكم سرپاش كنم.
دوباره اومدي. اومدي تو زندگيم. گفتي كه هيچ وقت نتونستي فراموش كني. گله كردي كه زنها فراموش كارند و مردها نه. گفتي كه بين ما همه چيز بود.گفتي عاشقي هنوز...
حدوداي 9 صبح بود، پيغامتو ديدم. بازم جاي هردومون تصميم گرفتي. گفتي كه اين تصميم آخره. گفتي مي خواي بري و هيچ وقت ديگه برنگردي.
و من دوباره ويران شدم. الان دقيقا" همون آدم گيج و مبهوت دو سال پيشم. همون قدر ويران و خسته...
دو سال ديگه طول مي كشه تا از ويرانه ام بتونم يه موجود نرمال بسازم، اميدوارم دوسال ديگه دوباره تصميم نگيري تو زندگيم وارد بشي. ديگه طاقتشو ندارم...

۱ نظر:

  1. سلام.
    بهتر نیست دروازه های دلتون رو تحت اختیار عقلتون بسپرید؟ اگه کسی با کنترل عقل وارد دل بشه دیگه هی نمیره و نمیاد و آدم این جوری عذاب نمی کشه.
    این تجربه ی من بود. انگار این ویران شدنِ در خود توی همه وجود داره.
    منتها دیگه الآن دروازه ها بسته اند کاملا. ساکت و تنها توی اتوبان زندگی ویژژژژژژژ....
    موفق باشین.
    راستی توی کامنت ها نام/آدرس اینترنتی رو هم قرار بدید.
    من این جا مینویسم: delstory.com

    پاسخ دادنحذف