عاشقت شدم ...
غروب بود و ونك از ازدحام لبريز. قرار بود همديگر رو ببينيم، روبروي چرم مشهد. من سروقت رسيدم مثل هميشه. تو هنوز نيومده بودي. منتظرت موندم. زياد. به صورت تك تك آدمها نگاه مي كردم تا پيدات كنم... بالاخره ديدمت از دور مي آمدي. سرت به موبايلت گرم بود. و نديدي كه چطور حسي در وجودم جوشيد. عاشقت شده بودم.
شب تولدت بود. وقتي مثل هميشه بعد از ساعتها انتظار ديدمت، به آغوشت اومدم. يادت هست؟ به گردنت پيچيدم.
بعد از اون شب ديگه هيچ وقت هيچ يقه پيراهني رو با رژ لبم قرمز نكردم.
عاشقت شده بودم، بسيار، هنوزهم...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر