۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

يك پايان تلخ بهتر از تلخي بي پايان است.
درباره الي - اصغر فرهادي

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

خسته و ويرانم

مثل برگي رها در دست باد

به هر سو كه باد مي كشاندم مي روم. آرامشي نيست...

ويران مي آيم...

زندگي زيبا نيست حتي وقتي چشم مي شويم و چشم مي دوزم به اطراف...

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

صدا از آن من نبود و نگاهم...

نگاهم از عشق خالي بود...

خدايا باخود چه كردم؟

چطور آن كلمه سه حرفي را ادا كردم... خدايا ...وقتي نگاهم از شور عشق خالي بود

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

بتي دارم كه هميشه با منه.

هيچ وقت صورتشو نديدم. نمي تونم تصور كنم چه شكليه. مهمه؟ نمي دونم. خوب اون يه بته پس حتما" خوش تيپ و باوقار هم هست.
بتم هروقت كه احساس نياز مي كنم نوازشم مي كنه، با يه حركت منو تو آغوش مي گيره، سرم رو تو سينه اش گم مي كنه، موهامو نوازش مي كنه و توي گوشم نجوا مي كنه "عزيزكم، بهانه زندگي ام، تا من هستم به هيچ چيز فكر نكن. منو داري واسه چي بايد غم تو چشمات خونه كنه. "

بتم خيلي شبها مياد كنارم، موهامو نوازش مي كنه و مي گه "مي دونم عزيزكم روز سختي داشتي، بيا سرت و بذار تو سينه ام تا برات لالايي هاي عاشقونه بخونم تا خواب مهمون چشمات بشه"

بتم صبح ها زيباترين لبخند دنيا رو به روم مي پاشه و با يه بوسه عاشقانه بدرقه ام مي كنه.

بتم وقتي بارون مي باره مي آد پيشم و دستم و مي گيره و باخودش زير بارون مي بره.

بتم عاشق ترين موجوددنياست... از اون عشق هايي كه هيچ وقت پيدا نمي شن.

...

وقتي چشمم رو به واقعيت باز مي كنم، من اون زن پر تلاش اي ام كه واسه هرچيزي جاي يه مرد تصميم مي گيرم و مرد زندگي ام هم عادت داره مثل يه بچه تو مشكلات خودشو كنار بكشه.
باورت مي شه كه من دنبال يه شغل دوم مي گردم؟ آقا فرمودن بهم ياد بده كه مي شه دوجا كار كرد، زندگي هم كرد.
منم بهش ياد مي دم. حتي اگه به قيمت نابوديم زيربار فشار زندگي تموم بشه.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

قلبم خالي خالي است
هيچ حسي در آن نمي جوشد
خدايا چه كنم؟
آيا روزي مي رسد كه اين قلب يخ زده دوباره گرماي عشق را حس كند؟...

احساس مي كنم قلب به خاك سپرده ام درحال پوسيدن است...

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

غزال يا سپهر؟

خانوم اميرجهادي،
با تشكر از شما، مي خواستم بگم سه روزه خوندن رمان "غزال" تون رو تموم كردم اما : "سپهر و غزال و سهند و ياشار و عمومحمود و سياوش و سهيل و سها و افشين و شيدا و عموسعيد و خاله و بهناز و فريد و طلا" و بقيه هر جا مي رم با من اند!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

غرق دراشكهام خوابم برد. و خواب ديدم.

ويلاي انتهاي كوچه دوم رو خواب ديدم. پاييز زيبايي كه گذشت رو خواب ديدم. چقدر دلتنگ اون خونه ام. مثل رويا بود وقتي بيرون بارون مي باريد، وقتي گلهاي كاغذي حياطش خيس بارون مي شدن.

ديگه هيچ وقت با آدمايي به نازنيني اونهايي كه توي اون ويلا بودن همكار نشدم. همه شون خوب و مهربون بودن. درست انگار سه ماه تو رويا زندگي كني. انگار اونجا يه گوشه از همين ايران نبود.

سرايدار پير اونجا رو هيچ وقت يادم نمي ره. پيرمرد برام از درخت توي حياط خرمالو چيده بود. وقتي به تعارف بهش گفتم نمي تونم ببرمش،با اون لهجه شيرين كردي اش گفت دختر جون چند وقت ديگه تشكيل خونواده مي دي اونوقت نمي تانم و انجام نمي دم ديگه نداري. بايد بتاني انجام بدي. خنديدم و گفتم من تشكيل خونواده دادم!

مهندس همكارم رو به ياد دارم كه يك داستان غمگين عاشقونه تو دلش داشت و بالاخره يه روز برام درددل كرد. داستان عشقش رو گفت. عشقي كه هفت سال بود به پاش نشسته بود. و نمي تونست بهش برسه. بايد بين عشقش و خونوادش يكي رو انتخاب مي كرد. سه ماه بعد از اون پاييز زيبا شنيدم كه به هم رسيدن. اونقدر اون روز خوشحال شدم كه انگار خودم به عشقم رسيدم.

و اون پسرك شيطون كه هروقت مي اومد تو ويلا با خودش شادي مي آورد... هيچ وقت اون نگاه خاصشو وقتي از پله ها پايين مي اومد يادم نمي ره... نمي دونم اشتباه مي كنم يا نه ولي يه حسي بهم مي گفت داره نسبت به من احساس خاص پيدا مي كنه... اين چيزي بود كه تو نگاهش مي ديدم. مخصوصا" اون روز بالاي پله ها... دلم براش تنگ شده... اس ام اس تبريك عيدش رو هنوز نگه داشتم... يعني مي شه گفت تنها كسي كه اس ام اس اش رو نگه داشتم...

و اون مرد نازنين، همون كه منو برد به اون ويلا... تمام عمر بهش مديون مي مونم. حتي شده به خاطر زيباترين پاييز زندگي ام... با وجودي كه تو خونه زندگي بر وفق مرادم نبود و هر روز به خاطر اينكه هنوز استخدام رسمي نشده بودم بازخواست مي شدم، ولي بيرون خونه يه عالم ديگه اي بود...

يادش بخير : پاييز ويلاي انتهاي كوچه دوم