۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

غرق دراشكهام خوابم برد. و خواب ديدم.

ويلاي انتهاي كوچه دوم رو خواب ديدم. پاييز زيبايي كه گذشت رو خواب ديدم. چقدر دلتنگ اون خونه ام. مثل رويا بود وقتي بيرون بارون مي باريد، وقتي گلهاي كاغذي حياطش خيس بارون مي شدن.

ديگه هيچ وقت با آدمايي به نازنيني اونهايي كه توي اون ويلا بودن همكار نشدم. همه شون خوب و مهربون بودن. درست انگار سه ماه تو رويا زندگي كني. انگار اونجا يه گوشه از همين ايران نبود.

سرايدار پير اونجا رو هيچ وقت يادم نمي ره. پيرمرد برام از درخت توي حياط خرمالو چيده بود. وقتي به تعارف بهش گفتم نمي تونم ببرمش،با اون لهجه شيرين كردي اش گفت دختر جون چند وقت ديگه تشكيل خونواده مي دي اونوقت نمي تانم و انجام نمي دم ديگه نداري. بايد بتاني انجام بدي. خنديدم و گفتم من تشكيل خونواده دادم!

مهندس همكارم رو به ياد دارم كه يك داستان غمگين عاشقونه تو دلش داشت و بالاخره يه روز برام درددل كرد. داستان عشقش رو گفت. عشقي كه هفت سال بود به پاش نشسته بود. و نمي تونست بهش برسه. بايد بين عشقش و خونوادش يكي رو انتخاب مي كرد. سه ماه بعد از اون پاييز زيبا شنيدم كه به هم رسيدن. اونقدر اون روز خوشحال شدم كه انگار خودم به عشقم رسيدم.

و اون پسرك شيطون كه هروقت مي اومد تو ويلا با خودش شادي مي آورد... هيچ وقت اون نگاه خاصشو وقتي از پله ها پايين مي اومد يادم نمي ره... نمي دونم اشتباه مي كنم يا نه ولي يه حسي بهم مي گفت داره نسبت به من احساس خاص پيدا مي كنه... اين چيزي بود كه تو نگاهش مي ديدم. مخصوصا" اون روز بالاي پله ها... دلم براش تنگ شده... اس ام اس تبريك عيدش رو هنوز نگه داشتم... يعني مي شه گفت تنها كسي كه اس ام اس اش رو نگه داشتم...

و اون مرد نازنين، همون كه منو برد به اون ويلا... تمام عمر بهش مديون مي مونم. حتي شده به خاطر زيباترين پاييز زندگي ام... با وجودي كه تو خونه زندگي بر وفق مرادم نبود و هر روز به خاطر اينكه هنوز استخدام رسمي نشده بودم بازخواست مي شدم، ولي بيرون خونه يه عالم ديگه اي بود...

يادش بخير : پاييز ويلاي انتهاي كوچه دوم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر